سایه ی خوشبختی
 
 
 
....
سایه ی خوشبختی
ارسال شده در شنبه 30 / 8 / 1391برچسب:سایه ی خوشبختی, - 14

پدر من سالها پیش از این، در شبی گرسنه و لخت، لخت و گرسنه مٌرد.

من آنوقت بیش از شانزده پاییز ندیده بودم !

از اینکه نامی از بهار نمی برم تعجب نکنید، چون در طبیعت گرسنگان بیش از دو فصل وجود ندارد، پائیز و زمستان ! ...

در سرتاسر زندگی محنت بارشان، این پائیز محنت زده است که در ماتمزدگی رخسار زرد و
ماتمزه ی آنها را نوازش می دهد و زمستان هنگامی فرا می رسد که قلب در هم شکسته ی
انسان گرسنه، مثل مرغ سر بریده، در تنگنای سینه ی دلسوخته اش جان می کند.

و اینک امروز، ناگهان به یاد مرگ پدرم افتادم، بخاطر سؤالی بود که یکی از دوستان ساده ام از من کرد که :

راستی چرا اکثریت مردم هیچ روی خوشبختی را نمی بینند ؟

گفتم برادر، یکروز هم من همین سؤال را با پدرم در میان گذاشتم:

گفتم پدر، راستی تو هیچ روی خوشبختی را دیده ای ؟

پدرم خندید، خوشبختی ؟ من که ندیدم ! ...

گفتم چرا ؟

گفت : نمی دانم، همانقدر می دانم که تنها شبی، اشتباها سایه اش را، سایه ی خوشبختی را
در خواب دیدم، بر اسبی زرین سوار بود، به پای اسبش افتادم، زین اسب را به آغوش کشیدم،
به سینه فشردم و بوسیدم، بوسیدم و خندیدم، خندیدم و گریه کردم.

درست مثل دیوانه ی بخت برگشته ای که یکبار دیگر پس از عاقل شدن، تنها از شدت خوشحالی دیوانه شده باشد ! ...

آنوقت گفتم : آخر چرا ؟ خوشبختی یکبار در کلبه خراب مانده ی مرا نمی کوبد ؟

مگر من، مگر فرزند من، مگر ما بشر نیستیم ؟!

سایه ی خوشبختی با نعره های جگر خراش، صدا در سینه ام خفه کرد و فریاد کشید برو، برو انسان ساده دل.

تا هنگامی که در کف دست تو آنچه که هست، هست، خوشبختی را با تو کاری نیست !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده مروارید